واهمه های زميني (بخش دوم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

خلیفه غلام رسول سلمانی پدر شیرین بود. مانند همه آدم های دیگر، بینیی داشت به قاعده . به همان اندازه یی که برایش مزاحمتی ایجاد نکند، نه در هنگام خزیدن ونه در موقع به سجده رفتن. خلیفه را درآن گذر همه می شناختند، از کودک هفت ساله تا مرد و زن هفتاد ساله. دکانش را همه دیده بودند وا زهنر هایی که در آستین داشت نیز همه با خبر بودند:  خلیفه غلام رسول نه تنها سر وریش می تراشید واصلاح می نمود ، بل ختنه هم می کرد. آشپز لایقی هم بود وآواز نیز می خواند. او هارمونیه را به مهارت واستادی می نواخت وصدایش دلنشین بود.

 

 البته که ثروتمندان و پول داران کوچه برای ختنه کردن پسران شان، آنان را به شفاخانه می بردند یا برای محافل غم وشادی شان آشپز های لایق تری پیدا می کردند وبرای رنگینی محافل ومجالس خوشی شان آواز خوانان مشهوری را استخدام می کردند ؛ ولی کسانی هم بودند که مانند مامور سبحان درآمدی به جز معاش ماهوارنداشتند ویا مانند باشی افضل که فقط از آبلهء دست خود نان می خوردند . بنابراین موجودیت خلیفه غلام رسول درآن کوچه موهبتی بود وغنیمتی وبه همین سبب مورد عزت وحرمت ناداران وتهیدستان آن کوچه بود.

 

 از هنر های دیگر خلیفه غلام رسول یکی هم این هنر بود که از تمام اوضاع واحوالی که درآن کوچه اتفاق می افتاد ویا اتفاق افتاده بود، باخبر بود وباخبرمی شد. به طوریکه حتا اگر رادیوی بی بی سی از موضوعی خبرنمی بود، خلیفه غلام رسول با تمام کیف وکان وجزئیات از آن موضوع آگاه می بود. مثلاً او می دانست که شب گذشته درخانهء کدام زن خوشبختی پسرتولد شده است ودرخانهء کدام زن بدبختی دختر. یا چه کسی جان به جان آفرین تسلیم کرد، در کجا محفل شیرینی بر پا می شود ویا در کجا مراسم عزاداری. او حتا از ترفیع رتبه ومقام آدم هایی که در آن کوچه زنده گی می کردند، اطلاع می یافت. همچنان که ازبرطرفی یا تقاعد ماموری یا ورشکسته گی تاجری ویا کسادی بازار پیشه وری . خلیفه این همه خبرها وآوازه ها را هنگامی که قیچی اش با شگرد خاصی به صدا در می آمد ویا تیغ تیزش سری ویا ریشی را می تراشید ، از دهن مشتری اش بیرون می کشید ولختی بعد آن خبرها از دهنی به دهن دیگر انتقال می یافت و همه خبر می شدند که گپ ها از چه قرار است.

 

 او در به دست آوردن خبر وباز نمودن زبان مشتریانش چنان ماهر بود وخم وچم این کار را می دانست که حتا کم حرف ترین مشتریانش مانند مامور سبحان را مجبور می ساخت تا آنچه دربانک ملی می گذرد، برایش حکایه کند. درچنین مواقعی خلیفه غلام رسول چنان زبان نرم ولشمی را به کار می برد وچنان صدقه وقربان می گفت وبلا بلای مشتری اش رامی گرفت که هیچ کسی درصداقتش شک نمی کرد.البته برای کسی معلوم نبود که خلیفه چه نفعی از دانستن وپی بردن به رازها ی پنهانی مردم می برد. شاید خودش هم از حکمت این کار واقف نبود ، اما هرچه که بود عادتی بود که نمی توانست از آن درگذرد. آخر پدرش نیز همین کار را کرده بود و پدرکلانش نیز. سَر آدم ها بود وتیغ تیز وچه کسی یارای آن راداشت که درچنان لحظاتی سرش را شور بدهد وراز دلش را ازصاحب تیغ کتمان کند. وانگهی نیم ساعت تمام قیچی کردن ، تیغ زدن وشانه زدن را هم چه کسی می توانست با سکوت بگذراند.

 

 خلیفه غلام رسول سلمانی اگر چه آدم کم سوادی بود وتنها عناوین روزنامه ها ولوحه های دکان ها را با مشکل می خواند؛ ولی نام او از جهت دیگری نیز برسرزبان ها بود. از آن سبب که هرکسی را که زنبوری ویا گژدمی می گزید ، فوراً به یاد او می افتادند، نه به یاد ملای مسجد. خلیفه را از هر کجایی که می بود ، چه در خانه ویادردکان پیدا می کردند وازوی برای درمان درد وبی تأثیر ساختن زهرزنبور وگژدم استمداد می جستند. خلیفه که می آمد نقطهء گزیده گی را با انگشتان نیرومندش فشار می داد یا به دندان می گزید وبا نفس قوی وزورمندش خون زهر آگین را می مکید وتف می کرد. این کاررا چندین بار انجام می داد. بعد با صدای بلند بدون این که حتا یک کلمه  اردو یا عربی بداند این اوراد را بیان می کرد :

 

 " بسم الله الرحمن الرحیم . کله به وی کله به وا، کوه مار کوه نور.. طور ما ، کور ما، کل منها کافور ها، شکو بندی ، اندی مندی، کریا کریا. اومن تکن سو به حق سلیمان بن داوود .."

 

 وبه زبان فارسی ادامه می داد : " بیرون آوردم زهر گژدم را از جان فلان بن فلان .. به حکم خدا ، به حکم رسول وبه حق سلیمان بن داوود. "

 

 

همین که این اوراد مغشوش ختم می شد، نفسش را برمحل گزیده گی چف می کرد، پف می کرد .از جایش بر می خاست . پتویش را به شانه می انداخت وشق ورق واستوار به طرف منزلش می رفت. خلیفه شکرانه نمی گرفت، با وصف آن که  مرد آزمندی بود . او تصور می کرد که درصورت شکرانه گرفتن ازمردم  اوراد وافسون هایش بی اثر می شوند. صد البته که مردم این مسأله را می دانستند ودرجای دیگر وبه بهانه ء دیگر ،خلیفه را به حق می رسانیدند. خلیفه می گفت که این ورد ها وافسون هارا به اجازه واستخارهء پدر وپدرپدرش یاد گرفته است. به این شرط که از مردم شکرانه نستاند . خلیفه معترف بود که به جز همین اوراد ، هیچ حکمت دیگری را یادندارد. نه دعای سیاه درد وسرفه وسرخکان را ونه دعای چشم درد یاگوش درد ودل درد را؛ ولی چه کسی باور می کرد. هیچ کس، حتا شیرین دختر دلبند ویگانه اش که اینک پس ازدرگذشت پسرش دستیارش شده بود.

 

 شیرین که تمام هنر ها ، فضایل ومناقب بشری را در وجود پدرش تصورمی نمود، باورنمی کرد که پدرش ظرفیت های پنهانی دیگری نداشته باشد. باورش نمی شد که همین طوری، بدون هیچ علتی ازانس گرفته تا جن نام پدرش را بر زبان آورند وهمین طوری همه دربرابراو سر خم کنند...آخ که شیرین این دخترک ژولیده مو ،لاغراندام وبد لباس چقدرآن مرد چهل وپنج سالهء بلند بالارا که شانه ها وسینهء ستبری داشت وچشم های درشت ، می پرستید.

 

  پس از مرگ پسرش ،خلیفه غلام رسول هر روز شیرین را با خودبه دکان می برد.شیرین دکان را آب می زد،  جاروب می کرد، پیش روی دکان وزینه های آن را از گرد وخاک ویا گل و لای می سترد. قیچی ها ، ماشین های سرتراشی ، تیغ ها ، شانه ها وبرس های مو را پاک می کرد وبرق می انداخت. زنگاراز رخ یگانه آیینهء بزرگ دکان می زدود. از دکان صوفی نجم الدین سماوارچی ، چای می آورد. چلیم پدررا پاک وتازه  می کرد وپس از همهء این کار ها درپشت پنجرهء دکان می ایستاد وبا حسرت واندوه به دختران سیاه پوشی که به مکتب می رفتند، خیره خیره وبا حسرت می نگریست. شیرین نمی دانست که چرا او نیز به مکتب نمی رود؛ اما دلش می خواست که مانند آن دختران شاد وخندان وخوشبخت وی هم لباس سیاه بپوشد وچادر ململ سفید بر سر گذارد، موهایش را چوتی کند،  سرورویش را بشوید . بکس چرمی کوچکی داشته باشد وپا به پای آن دخترکان او نیز به مکتب برود و بر گردد. یک روز که ناخواسته این آرزو را با مادرش بی بی صفورا در میان گذاشته بود، اول مادرش خندیده ؛ ولی پس از لختی گفته بود :

 

- دخترکم چه گپ هایی می زنی ؟ مکتب که هرکسی رفته نمی تواند. مکتب برای پیسه دار ها ست، نه برای ما بیچاره ها وغریب ها. باز، اگر تو مکتب بروی ، کار پدرت را کی می کند؟ مکتب کالا کار دارد، کتابچه وکتاب وقلم کار دارد، ما بیچاره ها از کجا کنیم . ما بیچاره ها را مانده ومکتب. خلیفه بیچاره از صبح تا شام جان می کند ومن هم ازبس که لحاف می دوزم ودرخانه های مردم رفته کالا شویی ومزدوری می کنم ، جان به جانم نمانده .. ببین که چه حال وروزداریم. تا هنوزحتا یک خانه نداریم. ازاین خانه به آن خانه کوچ کرده کوچ کرده بیخی دیوانه شده ایم. به نان شب وروز خود محتاج هستیم وتو هوس مکتب رفتن به سرت زده است. باز،  مردم چه می گویند ؟ نمی گویند که دختردلاک را ببین ومکتب رفتن را؟ هوش کن که از این گپ ها پیش آغایت نگویی ، بیچاره کم غم دارد که غم مکتب رفتن تو هم زیاد شود.

 

 شیرین حرف های مادرش راشنیده بود وبه اوحق می داد که چنین بیند یشد.آری آنان بسیار غریب بودند و توان خریدن کتابچه وقلم ولباس سیاه مکتب را نداشتند.  اما یک مسأله برایش سوال برانگیز بود. او نمی دانست که رفتنش به مکتب چرا باید مایهء تعجب مردم گردد. چرا باید از میان هزاران دختر او باید دختر دلاک به دنیا بیاید وازهمین خاطرازرفتن به مکتب محروم شود. اگرچه شیرین به مسجد می رفت ونزد ملای مسجد کتاب قاعدهء بغدادی وپنج گنج را می آموخت؛ ولی اقناع نمی شد. مکتب چیز دیگری بود ومسجد جای دیگر. مسجد جای عبادت بود، جای نماز گزاردن، به سجده رفتن ونیایش کردن. اما مکتب جای درس خواندن ، دانش آموختن ودانش اندوختن. شیرین درهمین آرزو می سوخت . دلش به هوای مکتب پر می کشید . در عالم خیال با دختران هم سن وسالش صحبت می کرد، با آنان خنده می کرد ، همرایشان بازی می کرد وراه می رفت. اما پرواز تخیلش همین قدر کوتاه می بود. زیرا که نمی دانست مکتب چگونه جایی است ودرآن جا آن دخترکان شاد وخوشبخت به چه کاری مشغول اند؟

 

آن روز نیز شیرین درعالم خیال به مکتب رفته بود ودهنش را به شیشه پنجره دکان پدر می فشرد که خلیفه گفته بود: " زن مامور سبحان مرده است. بیچاره دروقت زاییدن مرده با طفلکش. مرا خبر کرده اند که نان پخته کنم. بیا که برویم. ..."  

آن روز باران می بارید . آب از ناودان ها سرازیر بود. گل ولای صحن حویلی مامور سبحان را پوشانیده بود.

هوا سرد بود وشیرین که جاکت کهنه ونخ نمایی پوشیده بود، برخود می لرزید. کوچه گی ها  مواد پخت وپز راخریده وآورده بودند. شش هفت زن همسایه هم آمده بودند. شاید برای صدا انداختن وگریه کردن . آنان در اتاق نشمین نشسته بودند. شیرین نمی دانست که گریه می کنند یا نمی کنند زیرا صدای شان به گوشش نمی رسید.  شیرین تعجب می کرد که آنان که هیچ مناسبتی با مامور سبحان وزنش ندارند چطور حاضر شده اند که آواز بیندازند و گریه کنند. ..

خلیفه غلام رسول که دیگدان ها را ساخت به شیرین گفت که آن ها را روشن کند. خودش رفت درآن سر حویلی برای آب کشیدن از چاهی که مانند چاه ویل چُقر وعمیق بود. شیرین هرچه می کرد چوب ها آتش نمی گرفتند. چوب ها را نم گرفته بود . چوب ها شِق کرده بودند ودمار از روزگار سیاه شیرین سیه روزگار در آورده بودند.  شیرین هرچه در گیران بود ، آتش زده بود.  آنچه نفس در سینهء کوچکش داشت برآن ها دمیده بود ؛ ولی چوب ها مشتعل نشده بودند. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و دلش می خواست های های بگرید که ناگهان یک بچهء کوچک به او نزدیک شده بود. بچه با دیدن چشمان اشک بار شیرین  به طرف خانه دویده وبابوتل تیل پترول برگشته بود. با انداختن تیل شعله های آتش بلند شده بودند. شیرین نگاه حق شناسی به کودک افگنده واسمش را پرسیده بود. کودک گفته بود " گلاب ! " ، شیرین او را هرگز ندیده بود. نه در کوچه ونه در جای دیگر. او کودکی بود چرک وچتل ، عبو س وبد لباس و هیچ تمایلی نداشت که با شیرین باب دوستی بگشاید. فقط نشسته بود وبا علاقهء فراوان به آتشی که کودک دیگری که فقط چهار، پنج سال از وی بزرگتر بود، افروخته بود، می نگریست.

 

 شیرین در آن روز ها دختر خرد سالی بود. تا دوماه دیگر دوازده ساله می شد. او از گذر آرام وکـــُند فصول به سختی باخبر می شد. تقویم او تقویم ساده یی بود. تقویم آسانی بود که درآن روز های خدا همه شبیه همدیگر بودند. حتا همین امروز که زنی مرده بود وباران می بارید وچند تا زنی آمده بودند برای گریه کردن،  چندان تازه گیی برای شیرین نداشت. چنین روز هایی رابسیار دیده بود.باپدرش درکدام خانه یی آن کوچه که نرفته بودند ودر کجا نبود که غذا پخته نکرده بودند. تنها فرقی که امروزبا روزهای دیگر داشت این بود که با پسر بدعنقی آشنا شده بود. گلاب که  به گلاب نمی ماست.مگراز گلاب چنین بوی بدی برمی خیزد؟ گلاب رفته وپترول آورده بود. آتش ها گــُر گرفته و دیگدان ها فروزان شده بودند وبعد پسرک رفته بود پی بازیگوشی اش در کنج دیگر حویلی.  شیرین از تغییر فصول همین قدر پی می برد که آب از کفش های روسی اش نفوذ می کرد یا مادرش بی بی صفورا پیراهن فلانل گلداری برایش می خرید ویا مانند امروز جاکت کهنه اش را از صندوق می کشید وبه تنش می کرد. شیرین هنگامی می دانست که زمستان رفته و بهار فرا رسیده است که به عوض کفش های رابری اش ، چپلک ها یش را می پوشید وبه دکان پدر می شتافت. دیگر چه ؟ هیچ ، مگر به جز خوردن وخوابیدن ومانند سگ جان کندن حرف دیگری نیز در محیط ومحاط ذهن کوچکش نفوذ کرده می توانست ؟ 

 

 یک هفته که از مراسم فاتحه گیری وشب جمعه گی زن مامور سبحان گذشت، روزی هنگام غروب مامور سبحان به دکان خلیفه غلام رسول بالا شد. خلیفه رفته بود به مسجد تا نماز بگزارد وبه شیرین سپرده بود که هر مشتریی که آمد ، برایش چای بیاورد وبگوید که لحظه یی منتظرباشد . شیرین با دیدن مامورسبحان، ذوقزده وشادمان شد. زیرا پدرش گفته بود، اگر مامور سبحان امروزبیاید ومزد اورا بدهد، فردا برای روزهای عیدش یک پیراهن نو خواهد خرید. آری فردا رخصتی بود واگر کسی ازاین جهان فانی به آن سرای باقی نمی رفت یا کسی را مار وگژدم نمی گزید ، شیرین می توانست با مادر وخواهر کوچکش زهرا به مرکز شهربرود. ولباس برای عید بخرد. شاید هم مادرش را راضی کند که برایش سیخک مو بخرد. از همان سیخک هایی که مکی دختر معلم عبدالله برموهایش می زد وفخر می فروخت. آه که چقدر آرزو داشت در روزهای عید از همان سیخک ها داشته باشد. رفتن به مرکز شهر ، به بازار لیلامی ، دیدن پیراهن ها وجاکت ها وبوت ها ودکانهای پر از گدی های قشنگ و انواع بازیچه ها ،برای شیرین یک رؤیا بود، رؤیایی که فقط وتنها با آمدن مامور سبحان به نزد پدرش تحقق یافته می توانست وبس . ..

 

شیرین که با دیدن مامور سبحان گل از گلش شگفته بود، دست وپایش را نیزگم کرده بود ونمی دانست به او چگونه سلام دهد؛ اگرچه سلام زیرزبانش بود. اما همانقدرکه شیرین دستپاچه شده واز فرط خوشی سلام کردن رافراموش کرده بود، مامور سبحان را نیز هیجان کلافه کرده بود. مامور سبحان نمی دانست که به چشمان آن دختر چگونه بنگرد وبه او چه بگوید؟ او حتا فراموش کرده بود که به چه علتی به آن دکان بالا شده است.  او واقعاً دستپاچه بود وپریشان. شاید هم پشیمان شده بود ازآمدنش ومی خواست بر گردد که ناگهان سلام برزبان شیرین جاری گشت وگفت : بنشینید، آغایم همین حالا می آید.

 

 


خلیفه که آمد، تنهانبود. صوفی نجم الدین سماوارچی هم با او بود. صوفی که مامور سبحان را دید با محبت خاصی با او احوال پرسی نمود وبه خلیفه غلام رسول گفت : " خلیفه جان ، خی من می روم به سماوار.موهای سر مامور صاحب را که گرفتی ، خبرم کن. " سلمانی موافقت کرد وبه مامور سبحان گفت :

 

 - مامورصاحب ! الحکم عندالله . خداوند والدهء گلاب  جان را ببخشد وجنت هارا نصیبش کند. ان شاء الله که خداوند اورابخشیده است. زیرا روایت است از دانیال نبی ، که هرزنی که دروقت ولادت فوت شود، شهید محسوب می شود. اما مامور صاحب ، شما را چه شده است؟ بسیار پریشان معلوم می شوید. رنگ در روی تان نمانده است. این دنیا که به هیچ کسی وفا ندارد، لیاقت غم خوردن رانیز ندارد. باز شکر شما جوان هستید. زن چیست که این قدر خودراباخته اید. آخرشما که منصب دارید، مقام دارید، خانه وزنده گی دارید . برای خودت که زن کم نیست. سرتان زنده باشد، کلاه بسیار است...

 

 در تمام مدتی که خلیفه غلام رسول سخن می گفت و مامور سبحان راتسلی می داد، مامور سبحان یا به زمین می نگریست ویاندرتاً سربرمی داشت وبه شیرین که درآن طرف دکان نشسته بود، نگاه گذرایی می افگند ویا گهگاهی کلهء بزرگش را شور می داد وبه علامت تایید سخنان مامور سبحان بالا وپایین می برد. اما لب باز نمی کرد وسخن نمی گفت. این وضع مدتی دوام کرد وسلمانی که عجله داشت اورا ازسرخودباز کند وصوفی نجم الدین را بخواهد، بیشتر ازآن تحمل نکرده وهمان طوری که پیشهء کاسبیش ایجاب می کرد، گفت :

 

 - مامور صاحب برای چه آمده بودید؟ اگرسرتان را اصلاح می کنید، بیایید دراین چوکی ...

 

 مامور سبحان که گویی ازخواب بیدار شده باشد ،ازاین سوال تکان خورد ، از جایش برخاست ، دست در جیبش فروبرده مبلغ دوصد افغانی رابیرون کرده ، به خلیفه داد وگفت :

 

 - آمده بودم که اجرت تان را بدهم. معلم عبدالله گفت که دوصد افغانی می شود.. اگر کم است بگویید، معاش که گرفتم ، باقیماندهء آنرا هم می دهم..

 

 خلیفه غلام رسول که دوصد افغانی را گرفت ومی دانست که مبلغ قابل توجهی درآن روز گاراست ، گفت :

 

 - خدا ترا خیربدهد مامور صاحب. بیخی درست است. روز چهل مرحومه ان شاءالله می آیم. اگر تا آن وقت کدام امروخدمت دیگری داشتید ، گردن تان بسته که به من نگویید....

 

 مامور سبحان در حال ترک گفتن دکان بود که این سخنان راشنید. اوبا شنیدن حرف های آخر مرد سلمانی ناگهان ایستاده شد وخیره خیره به سوی او نگریست. درآن حالت دستش رابه پیشانیش فشارمی داد، انگارمی خواست حرفی ویاموضوعی را به یاد آورد؛ ولی یادش نمی آمد. چند لحظهء دیگر هم گذشت. خلیفه ودخترش بی حوصله شده بودند که ناگهان این سوال بر زبان مامور سبحان جاری شد:

 

  - خلیفه، آیا شما زنی را می شناسید که ازصبح تا شام ، پسرم گلاب را نگاه کند؟

 

 خلیفه غلام رسول پس از اندکی تأمل جواب داد:

 

 - چرا نی ؟ اینه سکینه کالاشوی، مادر روح گل . یک صدروپیه که برایش بدهی با سه وقت نان، فرق سر خود را هم می شکند ، چه رسد به نگاه کردن گلاب . درست می گویم شیرین؟

 

- بلی آغا جان ! اما ننه سکینه که این جا نیست. چند ماه می شود که از این کوچه رفته است. مردم می گویند بچیش آمده ازایران و مادرش را با خود برده . می گویند در خیرخانه ، خانه آباد می کنند..

 

باوصف آن که این نخستین باری بود که خلیفه غلام رسول از حوادثی که در کوچه می گذشت ، بی اطلاع بود و هم به نزد مامور سبحان وهم به نزد شیرین کم آورده بود، با آن هم خود را نباخت وبه مامور سبحان گفت :

 

- پس گپ که این طور است ، یک دوسه روزک دیگر هم صبر کن ، ان شاء الله بی بی صفورا یک کسی را پیدا می کند...

 

 مامور سبحان با تعجب پرسید : بی بی صفورا ؟ بی بی صفورا کیست ؟ گلاب به بی بی نیاز ندارد. فقط یک کسی باشد که او را نان بدهد وتا وقتی که من از وظیفه می آیم هوش کند. یک کسی باشد مانند این دخترک ، هرقدر تنخواه که بخواهد برایش می دهم ..

 

  حرف های مامور سبحان به آخر نرسیده بود که صوفی نجم الدین سماوارچی به دکان بالا شده وگفته بود:

  - خلیفه جان! خداکند بیکار شده باشی ، دستت خو ( که )  بند نیست. اگر هست پروا ندارد ، صبح می آیم ...

 

 - نی ، صوفی جان، بیا بنشین ! مامور صاحب همین طوری آمده بود، چنددقیقه درد دل کردیم..

 

 سماوارچی که پیکر درشت وتنومند خود را به سختی در چوکی بازو دار فرو برد واز چوکی چوبی صدای ترق ترق برخاست ، خلیفه پیش بند پاچ چرک سوخته یی را که درگذشته رنگ سفید داشت ، برگردن او بسته کرد. بسم الله گفت وقیچی وشانه را گرفته شروع کرد به کوتاه نمودن موهای سر سماوارچی. تا آن وقت مامور سبحان دروسط اتاق ایستاده  و سردرگم مانده بود دربرزخ رفتن ویا ایستادن. مرد سلمانی که او را درآن حالت مشاهده کرد، گفت :

 

 - مامور صاحب !خی ( پس ) بنشینید که کارم خلاص شود. کارم که خلاص شد با زگپ می زنیم.

 - گپ می زنیم ؟ گپ چی را می زنیم ؟ اوه بلی موضوع مهمی است، حتماً باید گپ بزنیم. بدون گپ نمی شود....

 

 بعد بدون این که خداحافظی کند ویا حرف دیگری بگوید، از دکان پایین شد وراهش را گرفت ورفت. مامور سبحان که رفت ، مرد سماوار چی پرسید :

 

- چی گپ است خلیفه ؟ مامورصاحب بسیار پریشان وچرتی وفکری بود. خدابیامرزد پدرش مدیر صاحب محاسبه را . چه خوب آدمی بود، چقدر دیندار ومردم دار وهوشیار. مرا هم بسیار دوست داشت ویگان بار در چای خانه می آمد وچای می نوشید وقصه می کرد ..چه شده که مامور بیچاره اینقدر پریشان معلوم می شود..

 

 - صوفی جان! پرسان نکن. از آهن گه می ماند. خوب دیگر،  زن مردن هم که آسان نیست. هزار پس کشک دارد.. مامور بیچاره تک وتنهاست. حالادرغم بچیش مانده ، کسی نیست که بچیش را نگاه کند.

 

 - جرا برایش نگفتی که یک زن دیگر بگیرد. چرا روح گل بیوهء بسم الله گادی وان را نمی گیرد که هم جوان است وهم مقبول. این زن بیخی تک وتنها مانده ، به خاطرآن که مادرش سکینهء کالاشوی رفته با پسرش به خیرخانه..

 

 صوفی نجم الدین پس از اظهار نمودن این سخنان ، آهی کشید وبا صدای آهسته یی که شیرین نشنود به سخنانش ادامه داد :

 

- آُف خدایا ! تو هم چه کار هایی می کنی . کاش این روز وروزگار مامور صاحب را بالای من می آوردی ومرا ازغم مادر اولادها خلاص می کردی ..

 

  شب شده بود که شیرین موهای قطع شدهء سماوارچی را ازروی دکان جاروب کرد. چاینک های خالی را به سماواربرد و با پدرش به راه افتاد.خلیفه  از خبازی صمد نانوا، چند قرص نان گرم خرید ولبخندی به روی دخترش زده به راه افتاد. آندو در آن هنگام احساس شادمانی می کردند. خلیفه به خاطرآن که مامور سبحان مبلغ دوصدافغانی برایش داده بود و پیشنهاد غیر منتظره یی  هم کرده بود و شیرین به خاطر این که فردا با مادرش وزهرا به شهر می رفت ، پیراهن نو می خرید ، سیخک مو می خرید و می توانست گدی های قشنگ پشت ویترین های مغازه ها را از نزدیک به تماشا بنشیند./  

 

 

 

 


February 24th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب